پلاکت



کبک داره سعی می کنه طرحی رو تصویب کنه که پوشیدن هر نماد مذهبی رو برای افرادی که در یه سری مشاغل دولتی کار می کنن ممنوع کنه.  دولتی که الان روی کاره از زمان انتخابات اعلام کرده بود که هدفش اینه. ایده شون اینه که دین و ت باید از هم جدا باشه، دین و مدرسه باید از هم جدا باشه، و دین باید کلا از همه چی جدا باشه.

خیلی هم خوب. بسیار هم عالی.

آدم هایی که دین دارن هم باید کلا از همه چی جدا باشن اونوقت؟ آدم ها از نژاد های متفاوتی، با جنسیت های متفاوتی به دنیا میان، جور های متفاوتی بزرگ میشن، اعتقادای متفاوتی پیدا می کنن و مادامی که هرکس سرش تو کار خودشه به کجای عالم هستی برمیخوره که من به تک شاخِ نامرئیِ صورتی معتقد باشم یا هیولای اسپاگتی یا الله یا یهوه یا هرچی؟

 اگه استدلال اینه که «معلمی که روسری داره، صلیب گردنشه، عمامه سیک ها رو به سر داره یا موهاش رو مدل یهودیا بلند کرده فر داده داره دین رو وارد مدرسه می کنه»، چه تضمینی هست بعدا نیان بگن همجنسگراها و دگرجنس‌نماها هم وارد مدرسه نشن چون دارن همجنسگرایی و دگرجنس‌نمایی رو وارد مدرسه می کنن، پس فردای اون نگن کسایی که موهاشون رو مدل بیتل ها درست می کنن وارد مدرسه نشن چون واضحه که از مد روز نیم قرن عقبن و آدم های بد تیپی هستن، پس اون فرداش نگن مهاجرا وارد نشن چون صحبت کردن با لهجه رو عادی سازی می کنن، و نهایتا به قرن نوزدهم برمیگردیم که «همه باید مثل ما نرمال باشن وگرنه که برن بمیرن». و ما چیه؟ مایی که در اکثریتیم. مایی که نرمال با ما تعریف میشه.


قسمت خنده دارش برای من اینه که چقدر وجود تنوع نژاد و ظاهر و گرایش و عقیده به دید مثبت نگاه میشه از اون طرف. وقتی میخوای جایی فرم بفرستی برای استخدام، گاهی پیش میاد میبینی یه قسمت داره for diversity sake که می پرسه جنسیتت چیه، نژادت چیه، آیا اقلیتی چیزی هستی؟ و ایده ش اینه که برای اینکه محیط کارمون یک دست نباشه و تنوع رو حفظ کرده باشیم، اولویتمون اینه که یک دستی رو به هم بزنیم، تنوع داشته باشیم و معتقدیم پیشرفت می کنیم اینطوری. کنفرانس میذاریم که چرا افزایش تعداد دانشجوهای مهندسی زن، تعداد دانشجوهای خارجی غیرسفید پوست، تعداد دانشجوهای غیرمسیحی، تاثیر مثبت داشته.

بعد ولی آدما حق ندارن که نشون بدن که با هم فرق دارن. چون جدایی دین از همه چی. حتی از آدما.


اگه علم ژنتیک کمی بیشتر از اونچه تا الان پیشرفت کرده پیشرفت کرده بود، من حتی درشون میدیدم قانون بذارن که اگه شغل دولتی گرفتی باید بری رنگ پوستت رو هم عوض کنی شبیه ما بشی!


بزرگترین دستاوردِ سال گذشته م این نبود که زبان خوندنم، معدل الف آوردنم، پول خرج نکردن و پس انداز کردنم به نتیجه رسید و تونستم اینجایی باشم که الان هستم. بلکه این بود که به اهمیت وجود تضاد تو زندگی پی بردم. تازه فهمیدم اینکه میگن «اگه ما زشتا نباشیم شما خوشگلا به چشم نمیاین» یه شوخی بی مزه نیست (یه شوخیِ خیلی بی مزه س!) بلکه به یه حقیقتِ مهم در زندگی اشاره داره، که هر چیزی در کنارِ متضادشه که به چشم میاد.


«اگه همخونه ای دارم که هزار جور قانون و مقررات برای رفت و آمدم وضع کرده، اما عارش میاد ماکروفری که توش غذا منفجر کرده رو تمیز کنه، من نباید اعتراض کنم، چون میشم یکی مثل اون»

«اگه خواهرم هر کار خواسته علیرغم مخالفت دیگران کرده و هر کار بقیه خواستن بکنن مخالفت کرده و نذاشته، من نباید مخالفت کنم، چون میشم یکی مثل اون»


نه خیر. آدم باید خودِ طبیعیش باشه. اگه تو حق داری قانون بذاری، منم حق دارم. اگه چیزایی هست که تو رو ناراحت می کنه، چیزایی هم هست که منو ناراحت می کنه. و کسی نمیفهمه که تو اعتراض نمی کنی و قانونی نذاشتی و سرت تو کار خودت بوده و سعی کردی توقعات رو بیاری پایین چون فکر کردی اینطوری آدمِ بهتری هستی و با اون یارو فرق داری. تا وقتی نشون ندی که «تو هم میتونستی قانونی بذاری، تو هم میتونستی اعتراض داشته باشی، تو هم میتونستی سرت رو بکنی تو زندگی دیگران، تو هم میتونستی رو اعصاب و نفرت انگیز باشی» اما «انتخاب کردی که آدم متفاوتی باشی»، خوشگلیات به چشم نمیاد. بنابراین باید اعتراض کنی. باید اعلام کنی که ناراحتی. باید بگی که داری از چی میگذری و چی رو زیرسیبیلی رد می کنی که اینی شدی که الان هستی. 

ترس از اینکه «یکی بشم مثل اون» نباید باعث بشه «یکی بشی که خودت نیستی». و متاسفانه باید خودت بودن رو «انتخاب» کنی، و انتخابت رو جار بزنی. وقتی فشارِ توقع داشتنت رو از روی آدم ها برمیداری، بهشون آرامش هدیه نمیدی، مجوز بیخیالیشونو امضا می کنی. به کم توقع ها جایزه نمیدن، از کم توقع ها تقدیر نمی کنن، ملاحضه ی آدمای سر-خود-ملاحضه-کن رو نمی کنن، مزاحمِ آدمایی که تلاش می کنن برای زندگی دیگران مزاحمت ایجاد نکنن میشن، در حق کسایی که سعی می کنن شریف زندگی کنن کثافت بازی در میارن و کسی فکر نمی کنه داره کار اشتباهی انجام میده، نه تا وقتی جار نزنی که «منم میتونم جور دیگه ای باشم، اما نمیخوام». 


میدونین؟ من سالها پیش با پی پی جوراب بلند و تیمی و آنیکا قسم خوردم که هرگز بزرگ نشم تا بتونم دریایی بشم. اما شکست خوردم. اشتباه کردم. باید بزرگ می شدم و یاد میگرفتم مراقبِ خودم باشم. دریایی ای که نتونه مراقب خودش باشه یه دریاییِ مرده س.


امسال، فقط براتون یه آرزو دارم.

دل آروم باشین.


**


کتاب بخونید: مردی به نام اووه| مادربزرگ سلام می رساند و میگوید متاسف است | کتاب بعدی اون قبلیه که معرفی کردم | مونالیزای منتشر | آدمکشِ کور

کتاب نخونید: سامسای عاشق | در راه

آهنگ گوش بدید: آهای خبردار (همایون شجریان) 

فیلم ببینین: The Greatest Showman | Ready Player One | The Hunger Games film series

کرم مرطوب کننده بخرین: کرم جوانه گندم دلبان

خوراکی بخورین: نون سوخاری ویتانا به جای بیسکوییت و شیرینی جات

اپلیکیشن نصب کنین: Forest

رو گوشی بازی کنین: Paper.io 2



پی نوشت: رسم هر ساله ست.


من برای تغییر دادن چیزهایی که خوشایندم نیستند تلاش نمی کنم.

من صرفا می گذارم می روم.

یعنی اساسا به عنوان یک اصل پذیرفته ام که هیچ چیز قرار نیست تغییر کند. جهان مثل دنیای سوپرماریو است. اگر نمیتوانی از روی این شومینه رد شوی هیچ راهی نیست که کجش کنی، خرابش کنی، دورش بزنی یا قلاب بگیری تا بالا بروی. چون هیچ کدی برایش ننوشته اند که بشود در محیط بازی تغییری ایجاد کرد. بپر روی لاکپشتی ابری چیزی، از آن طرف رد شو. یا اصلا کاستِ ماریو را در بیاور مایکل جکسون در غرب وحشی را فوت کن بکوب توی سِگای قراضه ات.


ماشین رو تو جا پارکش تنظیم می کنم. تو هر سه تا آینه موقعیت رو می سنجم و بعد از اینکه مطمئن شدم صاف و 90 درجه پارک کرده م، خاموش می کنم و نفسم رو با صدا میدم بیرون. همیشه وقتی روی کاری تمرکز میکنم یادم میره نفس بکشم و فقط وقتی یادم میاد که یا کارم تموم شده باشه، یا همه ی اکسیژنِ موجود توی خونم. جفت پا می پرم بیرون و شلنگ تخته میرم سمت زیرپله ی دنج و نازنینم. مثل هرروز و همیشه به این فکر میکنم که شاید خوب باشه یه کم متین و خانم رفتار کنم بالاخره؛ شاید همسایه ای کسی ببینتم. و مثل هرروز و همیشه پشت بندش فکر می کنم متین و خانم بمونه برای صنم خانوم اینا، و همه شونم با هم برن به جهنم، والا! 

در رو پشت سرم می بندم، تکیه میدم بهش و ولو میشم روی زمین. «آخ ننه» ی بلندی میگم و همونجا پهن میشم. تیکه تیکه لباسام رو می کنم و میندازم دور و برم. دلم دوغ میخواد. بربری داغ. قرمه سبزی. آخ که قرمه سبزی. مثل هرروز و همیشه به خودم قول میدم آخر هفته قرمه سبزی داشته باشیم، برم شرایط نونوایی زدن رو بخونم و یه آدم پایه پیدا کنم سرمایه بذاریم با هم. ته دلم میدونم وعده سرخرمن میدم به خودم. ته دلم میدونم با همین وعده های سرخرمن تا حالا نمرده م.

خودم رو قل میدم تا آشپزخونه. این کار برخلاف اونچه تو فیلمای حیات وحش میبینیم، اصلا کیف نمیده. به دو دلیل. الف، ما پاندا نیستیم و چوب زیر پامون سفت تر از چمن زیر کمر پانداست. ب، نقش اساسیِ شیب و جاذبه! دو زانو میشینم پای یخچال و پاکت سنیچ انبه رو از طبقه پایین برمیدارم. از توی فر اجاق گاز هم نون سوخاری. چرا که نیاکان ما به ما آموختند گفتار و پندار و کردار نیک داشته باشیم، یک کیسه پلاستیک پر از پلاستیک زیر سینک نگه داریم، و از فر اجاق گاز به عنوان کابینت جایزه استفاده کنیم. روی تک کاناپه ی دونفره ی آبیم ولو میشم و تغذیه م رو سق میزنم. به خودم زحمت نمیدم لیوان بردارم، چون صنم خانوم اینا و متین و خانوم همه شون با هم میرن جهنم و من از روی کاناپه م بهشون می خندم. آره. 

خرچ خرچ نون سوخاری میخورم و تلگرام و توییتر و واتسپ و وبلاگ و همه جهان اینترنت رو شخم میزنم. نوتیف گوشی چشمک میزنه. اس ام اس داده «رسیدی؟ خبر بده». جواب میدم «بله، رسیدم عزیزم، امروز هم راه خونه رو گم نکردم!». شکلک زبون درازِ چشمک زن میفرسته، که نه مفهومِ «شوخیت رو گرفتم هار» به آدم منتقل می کنه نه «برررررر یخ کنی» و نه حتی «متاسفم برات، من نگرانت بودم، چقدر نفهمی!». کاش آدم ها یاد میگرفتن بیشتر از کی بورد گوشی شون استفاده کنن. دلم میخواد یه مدت گوشیم رو بندازم دور و مردم رو وادار کنم با کاغذ و قلم و کبوتر باهام ارتباط برقرار کنن و عمیقا امیدوارم انگیزه شون برای ارسال ایموجی، پس از تلاش برای کشیدنِ زبون درازِ چشمک زن با قلم و کاغذ، به طرز چشمگیری کاهش پیدا کنه. اما اینا رو بهش نمیگم. چون نمیدونم بعدش میگه «شوخیت رو گرفتم هار»، یا «متاسفم برات، من نگرانت بودم، چقدر نفهمی!». به جاش منم همون شکلک رو میفرستم. که در زمان قدیم معنیش میشد «هرچی گفتی خودتی». می پرسه «امشب به خانواده خبر میدی؟» ساعت رو چک می کنم و جواب میدم «آره، باید صبر کنی بیدار شن ولی، کله سحره هنوز». میگه «میدونم:)» و بعد تا خودِ صب منتظرم می مونه.


بازی وبلاگیِ «تصور من از آینده»، بار عامِ سرباز رامین! دعوت میشه از خورشید، دامن گلدار، و مَندس ارسنجانی!

پی نوشت: بنده قبلا یه بار سال اول یا دوم دبیرستان این بازی رو انجام دادم. اون موقع باید خودمون و پنج نفر رو تو پنج سال آینده تصور می کردیم. و پیش بینی من در مورد سه نفر از شش نفری که نوشتم درست در اومد. که مقادیری ترسناکه.



بری اون بالا. تو ننوی وسطی. یه نفس عمیق بکشی. دستاتو باز کنی. آروم به جلو خم شی، اونقدر که ته دره رو ببینی. مکث کنی. تردید کنی. به همه احتمالات فکر کنی. شک کنی که یعنی می ارزه؟ اگه اون طور که فکر می کردم نشه چی؟ یه بار تو عمرت تصمیم بگیری قاطعانه تصمیمتو اجرایی کنی و دلهره رو بذاری کنار.

و پرواز کنی.


اکنون که به قول سعدی به درخت گل رسیدم و دو سه ماه هم در حالتِ «دامن از کف برفته» وبلاگ رو رها کرده بودم به امان خدا، اجازه میخوام که کمی در مورد این درختِ گل (خارجه، بلاد کفر، کَنِدَع) براتون صحبت کنم و «دامنی پر کنم هدیه اصحاب را». 


آیا من اولین ایرانی ای ام که آمریکای شمالی رو فتح کرد؟ آیا تنها ایرانی ساکن کِبِک هستم؟ آیا یگانه دانشجوی ارشد اینجام که استادش هزینه تحصیلش رو میده؟ آیا شرایط خاص و خفن و تکرار نشدنی ای دارم؟

خیر.

چیزهایی که در ادامه خواهم گفت، تجربیات شخصی منه. تجربه افراد دیگه ای که با شرایط مشابه اینجا اومدن یا اینجا زندگی می کنن ممکنه (قطعا) متفاوت باشه. اینها چیزاییه که به نظر من اومده، چون برای من مهم بوده و نگاهم دنبالشون چرخیده. تجربه آدم های دیگه از زندگی تو مونترآل یا زندگی دانشجویی در خارج میتونه متفاوت باشه و این به این معنی نیست که تجربه من یا اونها غلطه. بنابراین به عهده خود خواننده س که در نظر بگیره تفاوت ها می تونن ناشی از چی باشن و چه برداشتی از تجربیات متفاوتِ ملت داشته باشه.


با این مقدمه میریم که بپردازیم به دو باور عمومی در مورد بلاد کفر!


1- ایرانی ها پشت همو خالی می کنن. از ایرانی ها دوری کن! همه ایرانی ها. ما ایرانی ها همه مون.

ایرانی ها مثل هر ملیت دیگه ای، از آدم های خوب و بد تشکیل شده ن. آدم هایی که از ایران خارج شدن و تصمیم گرفتن جای دیگه ای زندگی کنن تنها توی یه چیز مشترکن: آینده شون رو توی ایران نمی دیدن. این میتونه به خاطر فشار مذهب و سنت ها باشه، میتونه دلایل ی داشته باشه، میتونه به خاطر تحریم ها و محرومیت هایی باشه که ساکن ایران بودن بهشون تحمیل می کنه، میتونه به خاطر ثبات اقتصادی باشه یا هر چی. بنابراین نمیشه همه رو به یه چوب روند و گفت همه ن، همه تحصیل کرده ن، همه شاهنشاهی و ضد جمهوری اسلامی ان، همه لامذهبن، یا چی. 


مونترآل پر از ایرانیه. و دانشگاه های مونترآل هم پر از ایرانیه. احتمال خیلی زیادی وجود داره که اولین ایرانی ای نباشین که آدم هایی که باهاشون معاشرت می کنین، دیدن. و شکایت خاصی از ملیت ما وجود نداره. ما از بقیه بهتر یا بدتر نیستیم. ما همه قله های موفقیت رو فتح نکردیم. ما تنها آدمایی نیستیم که سیگارشون رو پرت می کنن گوشه خیابون. ما تحصیل کرده ترین و پولدار ترین مهاجر ها نیستیم. ما بی فرهنگ ترین خارجی ها نیستیم. ما هم یه ملیت مثل بقیه هستیم. بله، سالها قوانین احمقانه ای رو به ما اجبار کردن که دلیلش رو نمی دونستیم، نمیخواستیم رعایت کنیم و نکردیم و این رومون مونده که میشه قوانین رو دور زد. بله، به ما یاد ندادن حریم خصوصی ملت تا کجاست و اساسا حریم خصوصی در کشور ما خیلی محدود تر از کشورهای اروپایی و آمریکاییه. اما این باعث نمیشه ایرانی ها تنها کسایی باشن که از صف بیرون میزنن، یا مردهای ایرانی تنها کسایی باشن که وقتی کنار یه خانم میشینن پاهاشون رو صد و هشتاد درجه باز می کنن. از اون طرف بهش نگاه کنید، ما اینجا مهاجریم، و نگران تصویر ملت از ملیتمون هستیم. ما میخوایم که پذیرفته شیم. ما از همه قوانین آگاه نیستیم و نمیدونیم تا کجا پامون رو روی خط قرمز های قانونی یا عرفی یه کشور جدید نذاشتیم.


ایرانی هایی اینجا بودن که به من کمک کردن. زیر بال و پرم رو گرفتن. راهنماییم کردن. باهام دوست شدن. و هیچ نفعی از قدم مثبتی که در این راه برداشتن، نبردن. آدم هایی بودن که برام تولد گرفتن، آدم هایی بودن که راهنماییم کردن از کجا خرید کنم و کی چی رو بخرم، آدم هایی بودن که برای کمک بهم پیش قدم شدن. آره، آدم های آب زیر کاه عجیب هم پیدا میشه، ولی از این آدم های آب زیر کاه عجیب همه جا پیدا میشه. تو همه ملیت ها و همه جنسیت ها. گفتم جنسیت؟


2- مرد های ایرانی هیز ترین مرد های دنیان و پدرت رو در میارن!

نه وما. چیز مهمی که میخوام در نظر بگیرین تفاوت فرهنگیه. در فرهنگ اینا، نگاه خیره به آدم ها، نظر دادن در مورد ظاهرشون، زل زدن به لباس بدن نماشون، چه شما زن باشین چه مرد، چه طرف مقابل زن باشه چه مرد، چیز پذیرفته شده ای نیست. درواقع رویکردشون به آدم های اطراف رو با یه «به من چه» میشه خلاصه کرد. در مقابل، ما تو کشور خودمون هیچ عرف خاصی در مورد بد بودنِ زل زدن به آدم ها نداریم. اگه مثلا نیکی کریمی رو تو خیابون ببینیم زل نمیزنیم، میگیم زشته. ولی اگه کسی با موهای صورتی جیغ و چهره ای که به اندازه امیرتتلو خالکوبی شده تو خیابون ببینیم، به خودمون حق میدیم بهش زل بزنیم. چون همه زل میزنن. چون عجیبه خب. نکته بعدی اینه که تو یه کشور مهاجر پذیر، مشاهده های عجیب خیلی کم رخ میدن. سیاهپوست؟ دورگه؟ چینی؟ هندی؟ پانک؟ شیطان پرست؟ هندو؟ مسلمان؟ دوجنسه؟ همجنسگرا؟ موقرمز؟ کک مکی؟ معلول؟ پوشیه؟ تاپ و مینی ژوپ؟ بوسه؟ بغل؟ فرنچ کیس؟ همه چی روزمره مشاهده میشه. دیگه دیدن اینکه یه نفر با گرمکن آدیداس و شلوار جین زاپ دار یه عمامه نارنجی سرش گذاشته براتون اهمیت خبری نداره، چون یارو همکلاسیتونه و یه پروژه برنامه نویسی باهاش دارین!


تنها مشکل عمده ای که من اینجا با هموطنان دارم تعریف حریم فیزیکیه. در ایران، ما حریم فیزیکی خیلی محدود تری داریم تا اینجا، که یک دایره به شعاع یک دست باز دور آدم ها حریمشون محسوب میشه. اینا طبق مشاهدات من (و گفته های بعضیاشون) توی صف خیلی گشاد گشاد وایمیستن، وقتی باهاتون حرف میزنن با فاصله ازتون قرار میگیرن، وقتی کنارتون میشینن برای دست و پاتون فضا در نظر میگیرن. ما اینطور بزرگ نشدیم. ما تو تاکسی دو نفری جلو می شستیم یه موقعی :دی ما تو صورت آدم ها ایستادن رو وما تقبیح نمی کنیم، موقع حرف زدن میزنیم رو دست و پای همدیگه، همدیگه رو راحت لمس می کنیم و از سلام تا خداحافظیمون لمس توش داره و اینا همه ش چیز عادی ایه تو فرهنگ ما. من به عنوان کسی که الان مذهبی نیست و قبلا بوده، هنوز تماس داشتن با جنس مذکر برام عادی نیست و این قبیل تماس ها رو هم تو ایران فقط با دخترها داشته م، اونم بسیار محدود شده، چون از لمس شدن کلا بدم میاد :دی. بنابراین الان و اینجا، مقدار خیلی زیادی در مواجهه با آقایون هموطن معذبم، چون به نظرم میرسه به نظرشون تنها چیزی که ممکنه باعث شه کسی نخواد لمس بشه اینه که طرف (یا محیط) مذهبی باشه. بنابراین وقتی کنار همکلاسی های ایرانیم میشینم احتمال زیادی وجود داره که پاشون رو انقدر دراز کنن که بهم بخوره، یهو بیان تو بغل من که از اون طرف صندلی من چیزی رو بردارن، وقتی ایستادیم و حرف میزنیم یهو بغلم کنن، من رو یهو بکشونن طرف خودشون که چیزی رو نشون بدن، و من خوشم نمیاد از این کار. اما میدونم قصدشون کرم ریختن و تخلیه نیازهای جنسی نیست، صرفا نمی دونن که آدم ها بدون اینکه مذهبشون براشون خط قرمزی کشیده باشه، ممکنه نخوان لمس بشن.



اینا قرار نبود اینقدر طولانی بشن و چیزای دیگه ای هم بود که میخواستم بهشون بپردازم. اما به نظرم بهتره که نرم بالای منبر و فعلا همینجا توقف کنم تا اگه دوست داشتین بعدا بازم از این پست ها بذارم. اگر دوست دارین، بگین دیگه چیا هست که در مورد زندگی در خارج میشه بهشون پرداخت. و اگه دوست ندارین هم بگین که ادامه ندم. هوم؟


میگن حس شما بعد از مهاجرت سه فاز اصلی داره: ماه عسل (همه چی خوبه، همه چی هیجان انگیزه، همه جا خوش میگذره، وای برم تجربه کسب کنم)، افسردگی (دلم نون بربری میخواد، دلم برای قرمه سبزی مامانم تنگ شده، کاش الان تو کوچه خودمون بودم، مقنعه جونم کجایی موهامو زیرت قایم کنم)، و پذیرفتن (عادت می کنم، پاتوق پیدا می کنم، خونه م واقعا خونه میشه، حس تو مسافرت بودن رو از دست میدم).


ماه عسل من شیش ماه طول کشید. برای آینده م تصویرای رنگی رنگی می ساختم. وقتی میرفتم خرید، وقتی میرفتم گردش، وقتی میرفتم سر کار، آینده مو تصور می کردم که دست حضرت یار رو میگیرم میرم خرید، میرم گردش، میرم سرکار، بابام بهم افتخار می کنه، دنیا رو ت میدم، انتقام مادرجان بهار رو از علم ناقص پزشکی میگیرم، و پیر و خوشحال میمیرم. 

دم عید وقتی هیچی حال و هوای عید رو نداشت افسردگی شروع شد. وقتی کسی منتظرم نبود. وقتی سعی کردم بچه های تیمم رو با عید و سال نو و هیجانات سرزمین آریاییمون پیوند بدم، لکن یگانه همگروهیِ ایرانیمون شلنگ گرفت روش (توی پرانتز، از بین تمام ایرانی های آدمی زادی که در این پروگرم هستن، یک انسان از زیر کار دررو، شل، گیج، خاله زنک، نچسب و مفت خور نصیب من شده. نصف تلاش روزمره ی من در گروه برای اینه که خفن باشم تا تو ذهن همگروهیام با این جمع بسته نشم). ویدئوهایی که برادرم از خونه میفرستاد، خونه ای که دیگه خونه ی مادر جان بهارم نبود، مزید بر علت شد. و بعد قضیه سیل و طوفان و زله پیش اومد که نشسته بودم تو جای گرم و نرمم و بابام تک تنها زده بود به جاده که برگرده گرگان تو این هاگیرواگیر. خونه زندگی ملت رو آب می برد و ملتی که آب داشت نمی بردشون داشتن گرو می کشیدن که نگا سپاه چقدر کار کرد، نگا دولت چقدر کار کرد، نگاه کی تا کجاش رفته تو آب و تهشم اون بنده خدایی که آب برد رو آب برد که برد. و من نشسته بودم تو بالکنِ آفتابگیرِ خونه م چایی میخوردم. تیر آخر رو کنفرانس هفته پیشمون بهم زد، جایی که نشوندمون دور یه پرده سفید و با نمودار و فلش و عدد نشونمون دادن چطور از گشت زدنای ترم پیش تو بیمارستان و یادداشت کردن نواقص سیستم درمانی یک بیمارستان پیشرفته، از ایده هامون برای پاسخ دادن به نیازهای نادیده گرفته شده، از تلاشمون برای ثبت یه نوآوری پزشکی که دردی از کسی درمون کنه، برسیم به اینکه شرکتای پزشکی بزرگ ایده مون رو بخرن، بهمون پول بدن، ازش سود درآد.


این روزا تو قله ی افسردگیمم. جایی که فکر می کنم جام اینجا نیس، فکر می کنم من اگه آدمِ جنگیدن برای آینده م بودم تو مملکتِ خودم می جنگیدم نه اینکه جونمو بردارم در برم، جایی که فکر می کنم نظام سرمایه داری و انحصار طلبی دیگه هرگز نمیذاره دنیا ت بخوره و خوش به حال ادیسون که وقتی داشت اختراعای تسلا رو به اسم خودش ثبت می کرد میتونست با خیال راحت لامپ رو معرفی کنه و هدفگزاری کنه که ده سال دیگه تو ژاپن هم لامپ رایج شده باشه، جایی که فکر می کنم آینده م یه تنهاییِ بلنده که تا ابد کش میاد، جایی که فکر می کنم اگه بلایی سر آقای برادر و بابام بیاد من چه خاکی سرم بریزم ده هزار کیلومتر دورتر، جایی که نگران آدمایی ام که حتی دسترسی ندارم ازشون خبر بگیرم، جایی که دلم نون بربری میخواد، دلم برای قرمه سبزی مامانم تنگ شده، کاش الان تو کوچه خودمون بودم، و مقنعه جونم کجایی موهامو زیرت قایم کنم.


من همیشه از اینکه نقش سکان و آرامش و نسیم بهاری را بازی کنم متنفر بودم. چرا زندگی را اینطوری تعریف می کنند که زن باید آرامش دهنده خانه باشد، گرمای خانه باشد، کوفت باشد مرگ باشد؟ بعد مرد پول در بیاورد بس است، پس از آن نقش مدیریتی بهش تعلق میگیرد؟ چرا نمی شود دوتایی وظیفه داشته باشیم آرام باشیم، دوتایی گرمای خانه باشیم، دوتایی کوفت و مرگ باشیم، مدیریت قضیه را هم به هیات مدیره بسپاریم؟

من را هر وقت طرف دعوا بودم دعوت کردند به آرامش که "تو دختری، تو عقل رسی، تو آن کسی هستی که باید بعدا زندگی جمع کند، تو وظیفه داری تمامش کنی". هیچکس به من نگفت هرا یَکایَک زن هایی که زئوس باهاشان خوابید و به او خیانت کرد را به خاک سیاه نشاند پس تو هم حق داری عزیزم. آتنا اعصاب نداشت و بنده خدایی که در معبدش مورد قرار گرفت را تبدیل به هیولای مار بر سری کرد که نگاهش می کردی سنگ می شدی،  پس تو کاپ طلای بی اعصاب ترین بانوی دو عالم را به خانه نخواهی برد. دیگر ما خدا و الهه هم که نیستیم، این بزرگواران هم بالاخره هر کدام به طریقی خشمشان را خالی می کردند، کسی هم جرات نداشت بگوید بانوی من بالای چشمتان ابرو واقع شده. اصلا این یونانیان باستان خیلی سرشان می شده به خدا.


این روزها، به عنوان کار پاره وقت، مراقب امتحان بچه های لیسانس وایمیستم. یه روند اداری ثابت داره که سر هر امتحان باید خط به خط اجرا بشه : شماره گذاشتن رو صندلی ها، دادن شماره صندلی رندوم به ملت، گرفتن گوشی و کتاب و کیف و جامدادی ازشون، امضا گرفتن و جمع کردن کارت دانشجویی و شماره صندلی و شماره رندوم ها بعد از اینکه همه نشستن سر جاشون، شمردن شماره ها و کارت دانشجویی ها و مرتب ریختنشون تو جعبه، امضا گرفتن از ملت به هنگام خروج و پس دادن کارت دانشجویی مربوطه شون. بقیه ش دو ساعت و نیم یک نفس زل زدن به آدم هایی از جنسیت ها و نژاد های مختلفه، که هدفت ازش معذب کردن متقلبین احتمالی در عینِ آرامش دادن به مضطربینِ احتمالیه.  در همون حال که داری چشمان عقاب مانندت رو دور کلاس می گردونی و به اون پسره که موقع فکر کردن زل میزنه به پس گردن جلودستیش مشکوکی، باید به اون یکی پسره که بغل دستش نشسته و رنگ از رخسارش پریده و مدام با استرس ساعت رو می پرسه لبخند بزنی و اطمینان خاطر بدی که نمیخوای بخوریش.


مراقب امتحان رو با یه مصاحبه گروهی انتخاب می کنن که توش ازت میخوان یه سناریوی فرضی رو با همگروهیت مدیریت کنی. مثلا اگه برگه کسی گم شد چی کار می کنی، یا اگه به کسی مشکوکی که تقلب می کنه واکنشت چیه. مهم ترین کار مراقب امتحان این نیست که تقلب بگیره، بلکه اینه که مطمئن شه همه میتونن بهترین عملکردشون رو در امتحان داشته باشن. باید بتونه اگه اتفاقی افتاد مدیریت کنه. اگه کسی از جاش یا بغل دستیش شکایت داشت درجا تصمیم بگیره چی کارش کنه. اگه مورد نقض قانونی وجود داشت طوری که طرف سکته نزنه بهش اطلاع بده و بفرستتش دفتر امتحانات. استرس نده و در عین حال کنترل کلاس رو مثل شیر به دست داشته باشه. نود درصدِ زمان مصاحبه و زمانِ دوره آموزشی قبل از شروع امتحانات، به این میگذره که «شما قراره مهربون باشین، قراره در عین حال که مراقبید قوانین اجرا بشه حمایتگر و ملایم و آروم باشین، شما انتخاب شدین چون آدم های خوشایند و ملایمی بودین». 


و این چیزیه که من نیستم. من خشمگینم. من عصبی ام. من خیلی راحت عصبانی میشم و خیلی سخت بلدم کنترلش کنم. من نمیتونم زیر دست آدمای کند و آدمای رییس مآبِ «غلطی که من انجامش بدم درسته» طور کار کنم. نمیتونم وقتی سوپروایزر امتحان یه خانمِ پیر و کنده که به زحمت انگلیسی حرف میزنه و بلند بلند به بچه ها میگه احمقن چون برگه پاسخنامه شون رو همون اول که بهشون داده امضا نکردن کنار دستش آروم بگیرم.

من اجتماعی هم نیستم. مشکلی توی معاشرت با آدمای عادی ندارم، اما نمیتونم با آدمایی که خیلی زیادی اجتماعی و مهربون و سیت و سماقی ان معاشرت کنم. نمیتونم آدمای پرت رو تحمل کنم.  من وقتی سوتی میدم قرمز میشم و تا شب قرمز می مونم. عمیقا سختمه دو بار درروز برای چهار ساعت جلوی پنجاه تا آدمِ جدید بشینم و بهشون زل بزنم و متعاقبا بهم زل بزنن و فکر نکنم که الان در مورد موهام که قرینه فر نمیخوره یا ترکیب رنگی که پوشیده م چه فکری می کنن.

من همچنین پر از قضاوتم. دانشجوهای ایرانی که انقدر پولدارن که اینجا لیسانس میخونن رو قضاوت می کنم. پسرهایی که یله میدن رو صندلیشون و پاهاشون رو صد و هشتاد درجه باز می کنن تو دلم شماتت می کنم. دخترهایی که موهاشون رو عسلی مش می کنن و رژ لبشون با لاکشون و پیرهنشون سته ولی یادشون میره ماشین حساب بیارن پیش خودم مورد حمله قرار میدم. سفیدپوست هایی که از وایسادنِ مراقب بالاسرشون استرس میگیرن تهِ «مشکلات سوسولیِ این جهان اولی ها» هستن و کسایی که انگلیسیشون انقدر خوب نیست که یه جمله کامل رو بتونن ادا کنن ولی تصمیم گرفته ن تو یه دانشگاه انگلیسی زبون درس بخونن یا کار کنن تن پروران بی مبالاتی هستن که سعی نکردن اونقدر بهتر شن که لااقل کار خودشون تو اجتماع راه بیفته، دور و بریهاشون به جهنم.

من هرروز صبح به خودم ناسزا میگم که چرا داوطلب شدم و هرروز عصر به خودم میگم تغییر کردن و بهتر شدن فقط با امتحان کردنِ چیزای جدید به دست میاد. هرروز صبح به خودم میگم هیچکس تا حالا با تکرار کردنِ همون همیشگی ها تغییر نکرده و هرروز عصر به خودم تشر میزنم که مگه مجبوری تغییر کنی، مگه تو چته که میخوای عوض بشی؟


این روزها، به عنوان کار پاره وقت، مراقب بچه های لیسانس وایمیستم. و تو اون دو ساعت و نیم زل زدنی که در سکوت میگذره، هر پنج دقیقه یک بار کفگیر می کشم زیر همه تفکرات و اعتقاداتم.


بنده برخلاف اونچه اطرافیان بهم پیشنهاد میدن، اصلا، ابدا، به هیچ وجه نمیتونم با کسی قرار بذارم که ببینم به قصد رابطه می پسندمش یا نه. اصلا برای همینه که از خواستگار و خواستگاری سنتی بدم میاد. اون قضیه ی شکلاتی ترین شیرکاکائوی دنیا رو یادتونه که به هیچکسِ هیچکس نمیدمش؟ یه نسخه شُلَکی و کم کیفیت از این شکلاتی ترین شیرکاکائوی دنیا موجوده، که من با کلی ترس و لرز و امتحان گرفتن از اشخاص به طرق مختلف و گذروندشون از یازده خوانِ جولیک، تازه اگر و تنها اگر وارد محدوده دوستیم بشن، اجازه میدم یه قلپ ازش بخورن. یه نسخه پودر آماده ش هم هست که میریزیم تو وبلاگ و شما عزیزان فیض می برین. بعد طرف بدون اینکه هیچگونه برادری ای اثبات کرده باشه، هیچ نشونه ای از قابل اعتماد بودن بروز داده باشه، هیچ کدوم از اون یازده خوانِ جولیکی رو پاس کرده باشه، یا وارد محدوده ی دوستی شده باشه، میخواد فرتی دست ببره یه قلپ از اون شیرکاکائوی خیلی شکلاتی رو بخوره بعد تازه تصمیم بگیره ببینه به مزاجش سازگار هست یا نه! آهسته تر برو ما هم سوار شیم اخوی. من چرا باید رازهای تیره و روشنم رو در اختیار کسی بذارم که صنمی باهاش ندارم، چون یارو ندیده نشناخته تصمیم گرفته منو بیازمایه ببینه باهام حال می کنه یا نه؟ شما حالا بیا منو یه ذره یه ذره بشناس، یه خرده با محتویات اون نسخه شلکی آشنا شو، یه ذره هم بزن بافت و رنگ و بو و ایناش رو ببین، بعد اگه حالا صلاح دونستم یه قاشق میدم بخوری ببینی از مزه ش هم خوشت میاد یا نه. :|


یکی از مهم ترین مشکلات من در این مملکت اینه که بتونم به زبون اینا مودب باشم. و یکی از مهم ترین مشکلاتم در مورد این مشکل اینه که یادم بمونه جوابِ «چطوری»، «مرسی» نیست. جوابِ «از خوراکیم میخوری؟»، «مرسی» نیست. جوابِ «میخوای برسونمت؟»، «مرسی» نیست. و اساسا جوابِ هیچی به جز «دوستت دارم» مرسی نیست، بلکه «آره یا نه» ست!


میدونید، من موقعی که تصمیم گرفتم اپلای کنم و بدون اینکه به کسی بگم بیام اینجا، تنهای تنها بیام و دو سال زندگی کنم (تازه اگه بیشتر نشه) تو خونه واقعا بهم سخت میگذشت. از توقعاتی که نمیتونستم براورده شون کنم خسته شده بودم. رو پای خودم - و کمک برادرم- اومدم، از بابام پول نگرفتم براش، با کمک هزینه قبول شدم که سربارِ خونه نباشم، و بتونم دو سال از زندگیم رو واسه خودم زندگی کنم.

من خیلی وقته که دیگه به اون خفنی که بچگیام بودم نیستم. خیلی وقته که دیگه همه قبول کرده ن من شریف نیاوردم. من ام آی تی نمیرم. من هسته اتم نمیشکافم. من یه دختر عادی بودم که یه برهه ای از زندگیش از هم سن هاش سر بود، و اون دوره تموم شده.

همه به جز بابام.

من نیومدم اینجا که بابام بهم افتخار کنه. من دانشگاه های رنک بالا نزدم که گریه کردنِ بابام بعد از هزار و پونصد شدنِ رتبه م یادم بره. من اصلا اون موقع که اپلای می کردم با بابام قهر بودم، حرف هم نمیزدیم با هم حتی. من تصمیم گرفتم بذارم برم که مال خودم باشم. که زندگیم دست خودم باشه. که فرار کنم از همه سرخوردگیای یک نبودن، تک نبودن، شگفت انگیز و توی چشم نبودن.

مدت هاست که دارم خودم رو پنجول می کشم که بابام برام ایده استارت آپ فرستاده و هر هفته زنگ میزنه که چی شد و چرا من بهش نمیگم که نمیخوام استارت آپ بزنم. بابام زنگ میزنه میگه خودتو بچسبون به مک گیل و کنکوردیا کمته و من هنوز که هنوزه حس می کنم براش ناکافی ام. بابام زنگ میزنه میگه مسابقه تون چی شد و من بهش نمیگم اول نشدیم، میگم نمره مون شد فلان که نره ده تا مسابقه مشابه پیدا کنه که همه رو شرکت کنم بلکه یکی رو برنده شم. بابام داغ دلش تازه شده. فکر می کنه دروازه های فرصت های تازه به روی من گشوده شده و اگه من فل هوا نکردم واسه اینه که میهن آریاییمون کمم بوده. میخواد همه چیزایی که خودش نشد چون انقلاب شد، چون باید میرفت جنگ، چون بچه دار شد، چون سیستم اداری ایران عصبیش میکرد، چون ایران ثبات نداشت، چون پولش رو بالا کشیدن و هزارتا دلیلِ دیگه، تو من ببینه. میخواد بالاخره من یه چیزی بشم، یکی از ماها یه چیزی بشه.

سالها گذشته از موقعی که من سعی می کردم دختر خوبه باشم و آرزوهای همه رو براورده کنم و همه رو دوست داشته باشم شاید یکی بالاخره منو واسه چیزی که شدم دوست داشته باشi. سالها گذشته و به ولای علی اگه من ذره ای موفقیت کسب کرده باشم با این استراتژی احمقانه. و من الان دو قاره و یه اقیانوس اونور تر از خونه م، جایی که سنگر چیدم دور خودم که زندگی خودم رو شروع کنم. پس چرا ول نمی کنم این پنجول کشیدن های بی سرانجام رو؟ چرا هنوز وقتی زنگ میزنه میگه دکترا بخون میگم باشه و وقتی قطع می کنه گریه می کنم؟ چرا هنوز وقتی مسابقه رو نمی بریم یه هفته خودمو تو اتاقم حبس می کنم که «حالا جواب بابامو چی بدم؟»؟


پی نوشت: گوش بدیم.


1- روز اولی که بالاخره بعد از یک ماه و نیم فاندمو ریختن، فاند کل اون چهل روز رو یکجا پرداخت کرده بودن که چیزی حدود هزار دلار بود. بعد من رفته بودم از خودپرداز چک کنم پول اومده یا نه، مبلغ رو که دیدم مطابق عادت همیشگیم در مواجهه با مبالغ بالای چهار رقمی، شستم(شصتم؟) رو گذاشتم روی صفر اخرش ببینم به تومن چند دلاره:| و خیلی جدی برای چیزی حدود یک دقیقه داشتم گیج و گنگ محاسبه می کردم چرا صد دلار ریختن، صد دلار برا چند روزمه :|


2-الان اینجا ساعت چهار و نیم صبحه و من داشتم روی یه پست وبلاگی کار می کردم برای وبلاگ استادم (بله :|). قول داده بودم دیشب تموم شه، تموم نشد و منم نشستم پاش تا الان که تموم شد و فرستادم. بعد الان پنج دقیقه س تو چتم با استاد کمین کرده م که استاد برا سحری و نمازْصب پامیشه، پیامم رو سین کنه ببینه خوبه یا نه.

پنج دقیقه ها، بی شوخی :|


3- تازه هنوزم ماه های میلادی رو که بهم میگن، از دی شروع می کنم دون دون میشمرم میام جلو، 

یعنی درواقع تقویمی که من تو ذهنم تصویری بهش فکر می کنم با ژانویه شروع نمیشه، بلکه با فروردین شروع میشه و این شکلیه که این زیر میبینین (رنگ شده به شیوه تقویم یه صفحه ای تبلیغاتیا). ضمنا همونطور که متوجه شدین تقریبا همه ماه ها رو با تلفظ فرانسه شون بلدم (چون تو هری پاترِ ترجمه ویدا اسلامیه اینجوری بودن!) بعد مه و ژوئن و ژوئیه و اوت رو انگلیسی حفظ کرده م. با اینکه اینا هم تو هری پاترِ ترجمه ویدا اسلامیه اون جوری بودن. اصن بساطی. :))


آوریل می جون
جولای آگست سپتامبر
اکتبر نوامبر دسامبر
ژانویه فوریه مارس

پی نوشت: کامنتا هم جواب میدم ایشالا! :-"

در این پست اشاره کردم که یکی از مهم ترین چالش هام اینجا اینه که چطور به زبون اینا مودب باشم. مشکلات اساسی دیگری هم هستن که باهاشون دست و پنجه نرم می کنم، و از این قرارن:


1- ضمیر جمع برای ابراز احترام وجود نداره!

به استاد میگیم تو، به همکلاسی میگیم تو، به فروشنده میگیم تو، به بچه های رهگذرا میگیم تو، و این باعث میشه من شدیدا حس گستاخی بهم دست بده. تازه این سوای این مساله س که استاد رو باید به اسم صدا کرد! یعنی اگه بگی «همونطور که استاد گفته فلان» تعداد عظیمیشون سردرگم میشن و حتما باید اشاره کنی که مثلا «تریستان گفت اینطور». بعد ما مثلا تو دفترمون بین خودمون به استادمون میگیم مارتا، ولی وقتی میخوایم صداش کنیم مثل این تازه عروسا که نمیدونن به پدر مادرِ شوهرشون چی بگن من من می کنیم، سرفه می کنیم، بال بال می زنیم، تهش صبر می کنیم توجهش بهمون جلب شه یهو میگیم «راستی!» که مجبور نباشیم صدا بزنیمش!


2- سوال های بله یا خیر رو با بله یا خیر جواب بدین!

مثلا خیلی مرسومه که فروشنده ها بعد از سلام میگن حالتون چطوره. و خیلی مرسومه که من بعدش با روی گشاده و خیلی مودبانه میگم ممنون، شما چطورین؟ و خیلی مرسومه که بعدش اونا سردرگم میشن که «That was a yes or no question» :|

یا مثلا وقتی همکلاسیم بهم سیب تعارف می کنه، میگم «ممنون» و منظورم «ممنون آره میخورم» نیست، آما در ذهنِ انگلیسی زبانِ اون، ممنون یعنی جوابت آره بوده و حالا که داری سیبش رو میخوری ازش متشکری که بهت سیب داده. :|


3- ابراز احساسات در انگلیسی یک عذاب مسلمه.

یه بچه ناز میبینین؟ نمیتونین داد بزنین «آخیییییی»! به فرانسه «آغِی» میشه گوش، و به انگلیسی هیچ معنی خاصی نمیده. واکنش های دریافتی همونقدر عجیبه که یه فضایی وسط میدون ولیعصر وایسه داد بزنه رموروکیوتابیانیستیچیکو! حالا اون بنده خدا منظورش این بوده که «گرمه خدایا!» ولی شما که نمیدونین. میدونین؟ در نتیجه باید داد بزنین «اوه مای گاد سو کیووووووووت!»

همگروهیتون یه جایزه بزرگ می بره و بهتون خبر میده؟ نمیتونین داد بزنین «وااااای!» چون وای حرف یکی مونده به آخر الفبای انگلیسیه و طرف مقابلتون نمیفهمه چرا دارین یکی از حروف الفبا رو با خوشحالی داد میزنین.

یه دستمال دماغی میفته رو کی بوردتون؟ نمیتونین داد بزنین «اَیییی»! اینا وقتی چندششون میشه میگن یایْکس!

همکلاسیتون اتفاقی پاتون رو لگد می کنه؟ نمیتونین داد بزنین «آخ!» باید بگین «آوچ!» که متوجه شه دردتون گرفته و پاشو برداره!

یعنی زمانی که احساسی بر شما غالب مِرِه، شما باید در لحظه آلت و شیفت بگیرین و دنبال نام آوای مربوطه ش تو زبونِ اینا بگردین، بعد همون رو تولید کنین، بعدش هم از اینکه وقتی گفتین «یایْکس» حسِ چندشتون تخلیه نشده تعجب کنین.


4- کلماتی که معادل ندارن.

مثال بارز و مسلمش «بابا» ست! همگروهیتون گیرِ سه پیچ داده به یه فیچرِ کوچیکِ کد؟ خیز برمیدارین که بهش بگین « Let it go baba» بعد متوجه میشین که اینا «بابا» ندارن! هروقت میخواین بگین «بیخیال بابا»، «کوتاه بیا بابا»، «من حساب می کنم بابا»، مثل اینا میشین که هکسره رو رعایت نمی کنن و مثلا به جای «حالم خوبه» میگن «حالم خوبِ». حس می کنین یکی آجر گذاشته ته جمله تون جمله حرکت نکنه و جمله وسط زمین و هوا وله.

همچین است دیگه (ول کن دیگه، خب دیگه)، پس (خب پس همون، پس چی؟، پ ن پ)، و خب (خبالا، خب منم همینو گفتم، خب چرا؟). حالا آدم مثلا میتونه به جای خب چرا بگه why و بیخیالِ تیکه ی «خب» بشه، ولی اصلا اون حس مورد نظر رو منتقل نمی کنه. اگه میکرد، ما هم نمیگفتیم خب چرا، میگفتیم چرای خالی.

تنها راه حل جوان آریایی تا کنون این بوده که به همه همگروهیاش یاد داده «بابا» چی میشه ( و به فلاکت! به بدبختی! به نکبت و سختی!) که یه کم بتونه نفس بکشه تو این محیط!


5-ترکیبی حرف زدن با انگلیسی زبون ها جواب نمیده.

اینایی رو دیدین که یه هفته میرن ترکیه، وقتی برمیگردن دلشون برای پرشن کباب با تومیتو و رایس تنگ شده؟ بنده خیلی، خیلی، خیلی برعکسم!

مثلا گاهی پیش میاد که وسط حرفم دارم از در و دیوار مثال میارم، میگم باید این کنیم، اون کنیم، این بشه، اون بشه، این بیاد، اون بره.بعد در انتها به یه جا می رسم که دیگه نمیخوام مثالا رو ادامه بدم چون حوصله ملت داره سر میره، و میخوام بگم فلان و بهمان. در زبان انگلیسی این کار رو با گفتنِ blah blah انجام میدیم. بنده چی کار می کنم؟ یک آن از دنده چهار میرم رو دنده یک، دریفت می کشم وسط مکالمه، میگم flan! دقت کنین که نمیگم فـــِــلان، میگم فْلان! یعنی با همون تلفظ blah blah فلان رو تلفظ می کنم! :|

یا مثلا دارم توضیح میدم که تو گفتی اینطور بشه، و ما هم اینطور کردیم پس الان مشکلت چیه. میگم you said this و طرف میگه yes. بعد من میگم khob؟

:|


6- چیزایی که هرگز فکر نمی کردی به کار بیاد

مثلا بنده میدونم پرده به انگلیسی چی میشه، ولی هرگز فکر نمی کردم لازم باشه بدونم میل پرده به انگلیسی چی میشه! یا مثلا پریز برق و تبدیل دو شاخه رو هرگز تو مکالمه استفاده نکرده بودم، در نتیجه نمیدونستم که نمیدونم چی میشن و با ده درصد شارژ تو فرودگاه قطر فهمیدم که نمیتونم از کسی بپرسم پریز برق کجاست. (نکته: پاسخ اینه که «همه جا». به معنی واقعی کلمه همه جا. :)) )

یه چیزایی هم هست که چون کتابامون مال عهد دقیانوسه اصلا توشون نبوده که پیش بینی کنن لازممون میشه، یا چون خودمون تو فارسی کلمه انگلیسیش رو داریم فکر می کنیم با همون قاعده تو انگلیسی هم کاربرد داره. مثلا به ما گفتن کاپ میشه فنجون، گلس میشه لیوان. حالا به لیوان یه بار مصرف چی میگین؟ plastic glass؟ نه، به اونم میگیم کاپ! :|  یا مثلا شارژ کردنِ کارت مترو معنیش نمیشه اینکه پول بریزی تو کارت متروت. شارژ کردن در مراودات مالی معنی پول گرفتن میده نه پول دادن! اینجا باید از recharge استفاده کنی :|


ایشالا در پست های بعدی به مقوله هیجان انگیزِ «تعارف» خواهیم پرداخت!


1- لینکای روزانه برای من خیلی مهمن. من وبلاگ خوندن رو قدِ وبلاگ نویسی جدی میگیرم و رسالت خودم میدونم اگه چیز خوبی خوندم بازنشر بدم. 

وقتی لینکای روزانه رو بعد از مدت های مدید خاک خوردگی به روز می کنم، به فاصله یک روز کلی کلیک می خوره. یعنی یه عده تون هستین که مرتب لینکای روزانه م رو چک می کنین و متوجه تغییرشون میشین. و این بسیور ارزشمنده.

2- وقتی کامنتای پستی بسته ست، تو کامنتدونی پستای دیگه کامنتی براش نمیگیرم. وقتی کسی کامنت ناجوری میذاره یه عالمه توجه نصیبش نمیشه و کسی راه نمیفته حالش رو بگیره. شما میدونین کجا کامنت بذارین کجا نه، و این بسیور ارزشمنده.

3- گفتم کامنت ناجور؟ من خیلی کم کامنت ناجور میگیرم، کامنت حاوی فحش (نه به من، به هر چی) از اونم کمتر. شما از میانگینِ وب فارسی هشتاد درصد مودب ترین و این بسیور ارزشمنده!

4- ما تو کامنتدونی مکالمه برقرار می کنیم. شما کامنت میذارین و من جواب میدم؛ یکی جواب منو میخونه و جواب میده. شما جواب من و اون رو میخونین و جواب میدین. من یه دانستنی میذارم وسط شمام دوتا میذارین روش. بعضی وقتا زیر یه پست به اندازه یه پست مجزا حرف به درد بخور میزنیم و این بسیور ارزشمنده.

5-جدی جدی دانستنی ها رو میخونین. نه تنها میخونین بلکه دوستشونم دارین! خیلی عجیبه. و خب بسیور هم ارزشمنده. ولی عجیبه بازم!

6-وقتی ازتون م میخوام، پایه این؛ وقتی نظرسنجی میذارم بدو بدو میاین نظرتونو میگین؛ وقتی ناراحتم، دلداریم میدین و برام راهنمایی های به درد بخور میفرستین؛ با غصه هام نمک ریزون برگزار نمی کنین. از غمام خنجر درست نمی کنین بعدا بزنین پشتم. باحالین، شوخیای جذاب می کنین، منِ همواره بی تفاوت رو می خندونین و این بسیور ارزشمنده. 

7-پیشنهادای سازنده دارین! سوژه پیشنهاد میدین، پست درخواستی میذارین، حتی بعضا وقتی پست نمیذارم به صورت کلی یه پست درخواست می کنین. منفعل نیستین، باهام تعامل دارین و این بسیور ارزشمنده.

8- فضاوتم نمی کنین. خب، بیشتر وقتا. و همینم بسیور ارزشمنده.

9 تا 13 - وقتتونو میذارین و منو میخونین، و این به تنهایی خیلی، خیلی، خیلی، خیلی ارزشمنده.


ایتن کانادییه و دکترا میخونه. قدیمی ترین دانشجوی استادمونه و خفن ترینمون. و تنها کسی که همیشه تو دفتره.

ایتن مصداق بارز اون دانشجو خارجیاست که درموردشون میشنویم. با استاد راحتن، جلسه ها رو با تی شرت میان، غیررسمی و صمیمانه با مدیر و استاد و رئیس دپارتمان حرف میزنن و تو مهمونی دمپایی پاشونه. ایتن همچنین از معدود کانادایی هاییه که من میشناسم و هیچی از ایران نمی دونن.


روز عید نوروز من ظهر رفتم دانشگاه و باقلوا بردم دفتر. کسی هنوز نیومده بود و فقط ایتن تو دفتر بود. باقلوا رو بردم گرفتم جلوش گفتم:

-هی! شیرینی! [افکار من: نمیدونه باقلوا چیه! بفرمایید به انگلیسی چی میشد؟]

+مرسی، نمیخورم.

-عه، چرا؟

.

[صدای جیرجیرک]

-[اینا نمیدونن تعارف چیه. یعنی چی چرا. الان چی بگه چرا؟ چرا گفتی چرا؟!]

+چون که.اولا خیلی دست و دلبازانه ست، و دوما نهار خوردم؟

-آم، باشه، پس من اینا رو میذارم رو میز و یدونه بردار حتما. سال نوی ایرانیه! [*میخوای توضیح بدیم که چرا شیرینی میدیم؟ **فقط خفه شو و فرار کن!]

+اوه، مرسی، سال نوت مبارک، گمونم؟

-آره آره مرسی! خدافس!


و من از دفتر بیرون دویدم و تا یک هفته برنگشتم.


امروز استادم به ایتن گفته بود باهام حرف بزنه درمورد پروژه ای که قراره پیاده کنم و ایتن داره رو چیزی مشابهش کار می کنه. ایتن اومد تو گروه و گفت:

+ مارتا گفته باهات حرف بزنم، کی دانشگاهی؟

-سلام، ممنون! من وقتم آزاده، کی بیام؟

+اوه، سلام، ببخشید من باید سلام می کردم. :| ممنون واسه چی؟ :|

.

[صدای جیرجیرک]

-چون که.چون پیشنهاد دادی باهات حرف بزنم؟ چه می دونم! تفاوت فرهنگیه! :| :| :|

+ :)) فردا صبح میای؟

-آره، میبینمت!

+و از تو هم ممنون. که قبول کردی حرف بزنی. :))

-باشه، باشه :|


و من از فردا یک هفته پامو تو دفتر نمیذارم.


پی نوشت: نکته آزاردهنده برای من اینه که من اولین ایرانی هستم که ایتن میبینه؛ و من اصلا تعارفی نیستم، تو تعارف کردن با ایرانی ها گند میزنم، و همیشه هرجا که کم میارم و میخوام مودب باشم، باربط یا بی ربط معذرت میخوام و تشکر می کنم. بعد این اگه تصورش از ایرانی ها این باشه که مثل منن، ما یه عالمه آدمِ عجیب معذب و بی ربطیم :))


به خدا که عجیبید. شگفتی از سر و رویتان می‌بارد.

 

با بی‌خیالیِ محض شب موشک باران پروازهای تجاری را لغو نکرده‌اند؛ انگار نه انگار شرایط تنش‌زا و جنگی. هموطنتان را با موشک روی هوا منفجر کرده‌اند، طوری که تکه‌هایش را هم نمی‌شود تشخیص داد. با بولدوزر دوان دوان خودشان را رسانده‌اند سر صحنه سقوط و شخمش زده‌اند مبادا کسی بویی ببرد. سه روز تمام توی رویتان نگاه کرده‌اند و پای‌کوبی کرده‌اند و کل کشیده‌اند که انتقام سخت گرفتیم و آمریکا دارد به خودش می‌لرزد. سه روز تمام می‌دانستند بچه‌های مردم را کشته‌اند و رومه‌هایشان را پر کردند از تئوری‌های توطئه که آمریکا سهامدار بوئینگ است. سه روز تمام سیدمقداد ها و آمنه‌سادات هایشان حقیقت را کتمان کردند و هرکس که از حقیقت حرف زد دست‌نشانده‌ی غرب معرفی کردند. بعد از سه روز که دیدند دیگر هیچ‌جوره نمی‌شود کتمان کرد، و تازه به زور و اجبار کشور دیگری، حقیقت را نشانتان داده‌اند و توقع دارند برایشان کف بزنید که شجاعانه گردن گرفتند.

 

بعد شما نگرانید که هرکس از خشم به خودش می‌پیچد، هرکس رفته بیرون صدایش را گذاشته روی سرش و بی‌شرفیِ این بی‌شرف ها را فریاد می‌زند، هر‌کس این فریاد را پوشش داده، دست‌نشانده‌ی آمریکاست که حواس دنیا از بمباران الاسد پرت شود.

نگرانید دنیا این همه قساوت، بی‌شرمی، دروغ و وقاحت را ببیند. نگرانید این خونِ ریخته روی خاک ایران، حواس دنیا را از موشک خوردنِ پایگاهِ آمریکا کم کند. 

 

نگرانید مبادا سایه همین مسوولی که خبرنگار راه انداخته توی خیابان تا از مردم گزارش بگیرد که "اصلا صلاح بود در این شرایط حقیقت اعلام شود؟!" از سرتان کم شود؟

 

توی آینه نگاه کنید، ببینید با آن همه مسوول کثافتی که سه روز ساکت ماندند مبادا شکوه انتقام سختشان زیر سایه قتل مردم خودشان محو شود، چه فرقی دارید؟ با این همه ارزشی که به جای شاکی شدن از دروغگوها نگران بنرهای قاسم سلیمانی‌اند چه فرقی دارید؟

 

چه کار دیگری باید بکنند تا سرتان را بچرخانید سمت اینها و نگاهتان به آمریکا و انگلیس نباشد؟ چطور بکشندتان که قانع شوید می‌توانید سرشان فریاد بزنید و نگران نباشید اسرائیل از فریادتان خوش‌حال است؟ چند نفرتان را چرخ شده بفرستند برای مادرتان و بگویند صدایش را درنیار که نفهمند گند زدیم، نفهمند گند می زنیم، نفهمند سالهاست کارمان همین گند زدن است؟

کجا دست برمی‌دارید؟


هیچکس از خودش نپرسید این چه موشکیه که داره از تهران دور میشه؟

هیچکس قصد نداره حتی به صورت نمادین استعفا بده؟

آمریکا هلک هلک زحمت کشیده رادار اون سامانه ضدهوایی رو دستکاری کرده که یدونه هواپیما رو موشک تشخیص بده؟ همون یدونه رو که انداختن دلش خنک شد سامانه رو برگردوند به حالت قبل؟ بعد چرا همین یدونه؟ پروازای قبلی و بعدی که سالم رفتن و اومدن. پروازای بقیه فرودگاها که سالم رفتن و اومدن. با بقیه ضدهوایی هایی که تو سطح کشور پخشه کار نداشت؟

رادار سامانه ضدهوایی به اینترنتی چیزی وصله که هکش کنن؟جایی لاگ میندازه ما لاگشو ببینیم؟

دوستانی که میگن شرایط جنگیه و حلوا که خیرات نمیکنن، راضی ان پس فردا اگه داعش ریخت تو شهرشون ارتش کل شهرو با سکنه ش بمبارون کنه که پای داعش رو از مملکت ببره؟

راستی علم الهدی سخنرانی کرده که دانشجوهایی که از رو پرچم رد نمیشن ستون پنجمن، سفیر انگلیس تکه تکه بشه، فرمودین داعش بیاد روی کار چیکارمون میکنه؟

سید محرومان الان که مقام قضایی دارن درمورد فرمایشات پدرزن محترمشون نظری ندارن؟

چرا یکی یه سطل رنگ  برنمیداره بریزه رو این پرچما همه مون راحت شیم و به مسائل مهم تر بپردازیم؟


 

 

 

 

وقتی دانشگاه قبول شدم، هیچ تجربه ای از تنها گشتن توی شهر نداشتم. مادر جان بهار یک روز مرا برد دور بزنیم و یاد بگیرم چطور از تاکسی و اتوبوس استفاده کنم. سوار چه ماشینی بشوم و چه ماشینی نه. چه ساعتی از روز تحت هر شرایطی زنگ بزنم از خانه بیایند دنبالم. وقتی داشتیم برمیگشتیم خانه، و داشتم غر می‌زدم از اینکه اصلا ای کاش شهرستان قبول می شدم به جای بهشتی که آن سر دنیاست، برایم از پرند پرچمی گفت.

 

مادر جان بهار می‌گفت خانواده‌اش مصاحبه کرده‌بودند، گفته‌بودند پرند را روی پر قو بزرگ کردیم. کلی مراقبش بودیم. کلی نگرانش بودیم. تنها دلیلی که گذاشتیم ازمان جدا شود این بود که دندان‌پزشکی قبول شده‌بود.

پرند پرچمی را خفاش شب سال 76 کشته‌بود. بهش کرده‌بود، دست و پایش را بسته‌بود، بعد زنده زنده به آتش کشیده‌بودش. خفاش شب خیلی آدم کشته‌بود، ولی فقط پرند پرچمی را زنده زنده سوزانده‌بود. پرند پرچمی که دانشجوی سال پنجم دندان‌پزشکی در همدان بود. پرند پرچمی که رفته بود به نامزدش سر بزند و برگردد دانشگاه. پرند پرچمی که یک ماه مانده بود عروسی کند.

 

پرند پرچمی هیچ نسبتی با ما نداشت. ولی شانزده سال بعد، مادر جان بهار هنوز یادش بود که قلب مادر پرند پرچمی را آتش زده بودند و انداخته بودند توی خیابان. هنوز چشم‌هایش تر می‌شد وقتی یادش می‌افتاد. هنوز برای بچه‌های خودش می‌ترسید، مبادا به سرنوشت پرند پرچمی دچار شوند.

 

خفاش شب را وقتی گرفتند، اول گفت تبعه افغانستان است و پلیس هم تایید کرد و ملت ریختند به هیاهو که افغان‌ها را بریزید توی دریا. بعد کاشف به عمل آمد یارو هم‌وطن خودمان است و آن همه هیاهو برای هیچ. هیچ‌کدام قتل‌ها را هم گردن نگرفت. وقتی ازش پرسیدند چرا این همه آدم را کشتی، گفت «یک هفته‌ای اعصابم خرد بود». آخرین حرفش قبل اعدام این بود که «به هیچ‌کس بدهکار نیستم، از هیچ‌کس هم طلبکار نیستم، از همه طلب بخشش دارم».

 

 

من شما را نمی‌دانم، ولی به نظر خودم، اگر کسی برای خفاش شب دل بسوزاند، حتی اگر پدر مادرش باشد و استدلالش به معصومیتِ«بچه‌ی آدم، آدم هم بکشه عزیزه»، باید به اینکه قلبی توی سینه دارد، شک کرد. همین را بسط بدهید به تمام آدم‌هایی که مسئول زنده زنده سوختن و تکه تکه شدنِ صاحبان این صداها هستند، صداهایی که هرکدامشان پرندِ پرچمیِ کسی بودند. و بسطش بدهید به آدم‌هایی که پشتِ این دست‌های آغشته به خون درمی‌آیند؛ حالا دلیلشان هرچی که هست، باشد.


هیچکس از خودش نپرسید این چه موشکیه که داره از تهران دور میشه؟

هیچکس قصد نداره حتی به صورت نمادین استعفا بده؟

آمریکا هلک هلک زحمت کشیده رادار اون سامانه ضدهوایی رو دستکاری کرده که یدونه هواپیما رو موشک تشخیص بده؟ همون یدونه رو که انداختن دلش خنک شد سامانه رو برگردوند به حالت قبل؟ بعد چرا همین یدونه؟ پروازای قبلی و بعدی که سالم رفتن و اومدن. پروازای بقیه فرودگاها که سالم رفتن و اومدن. با بقیه ضدهوایی هایی که تو سطح کشور پخشه کار نداشت؟

رادار سامانه ضدهوایی به اینترنتی چیزی وصله که هکش کنن؟جایی لاگ میندازه ما لاگشو ببینیم؟

دوستانی که میگن شرایط جنگیه و حلوا که خیرات نمیکنن، راضی ان پس فردا اگه داعش ریخت تو شهرشون ارتش کل شهرو با سکنه ش بمبارون کنه که پای داعش رو از مملکت ببره؟

راستی علم الهدی سخنرانی کرده که دانشجوهایی که از رو پرچم رد نمیشن ستون پنجمن، سفیر انگلیس تکه تکه بشه، فرمودین داعش بیاد روی کار چیکارمون میکنه؟

سید محرومان الان که مقام قضایی دارن درمورد فرمایشات پدرزن محترمشون نظری ندارن؟

چرا یکی یه سطل رنگ  برنمیداره بریزه رو این پرچما همه مون راحت شیم و به مسائل مهم تر بپردازیم؟


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

کادو و هدایای خاص چوبی گرین ویتا Michael مهــــــرآنه :) closed ستاره سهیل خبري تکنولوژي و کسب و کار فرش 1000 شانه کاشان گل چت روم اموزش انفجار و شرطبندی اشک